من به خاطر تو سکوت می کنم، تو به خاطر من.
من به عشق تو سختی ها رو تحمل می کنم، تو به عشق من.
من به خاطر تو از همه آرزوهام می گذرم، تو به خاطر من.
معنی واقعی عشق همین است. من به خاطر تو افسرده شدم. تو به خاطر من.
جــای دسـتت بــر دل مـا، مانده است
بی وفا چشمم به در، وا مانده است
باورش سخت است، گـر رویاست این
قلب من در خـواب تــو جا مانده است
کاکتوس
الهی
کار آن دارد، که با تو کار دارد.
یار آن دارد، که چون تو یاری دارد.
او که در دو جهان تو را دارد، هرگز از تو نگذرد.
عجب آن است که ، او که تو را دارد، از همه زار تر می گدازد.
او که نیافت ، به سبب نایافت زاری میکند.
او که یافت ، باری چرا می گدازد.
صدای چک چک بـاران، صـدای پـاهـایـت
صــدای گــریـه ی مـــادر پــی قــدمهایت
صدای خس خس نایت شده مرا کابوس
دلـم شـکـستـه به یـاد، نفس نفسهایت
تــو عـازم سفــر عشـق بودی و آن شب
نشــد مـجــال بـخــوانـم، دوبـاره بـابـایــت
ببین پدر شده امشب دلم پر از احساس
بـه یــادم آمـده امشب دو چـشـم زیبـایت
هـــزار مــاه گـــذشت و نـشـد فراموشم
صــدای زمــزمــه هـــای دل شـکـیـبــایـت
عـجـیـب دل شــده تنـگ و عــجیب بابایی
عــجـیب عــاشـق اخـلاق و خـلق والایت
دوبـــاره ســال نــو از راه می رســـد بابا
دوبــاره عــکس تــو در قــاب بـرسر جایت
دگــــر تـــوان و تـــحــمل نـمــانده بـابا جان
مـــگــر زلـطـف کــنـد یـک نـظـاره ، آقــایت
شاعر : کاکتوس
تو را که داند؟ که : تو را ( تو ) دانی!
تو را نداند کس.
تو را، تو دانی بس! ای سزاوار ثنای خویش!
و ای شکر کننده عطای خویش!
رهی، به ذات خود، از خدمت تو عاجز، و به عقل خود از شناخت منّت تو عاجز،
و به کل خود، از شادی تو عاجز،
و به توان خود از سزاری عقل تو عاجز.
قایقی خواهم ساخت.
نه چو آنی که همه می دانیم.
نه مثال همه ی قایق ها.
نه ز چوب و کنف و میخ و طناب.
جنسش از عشق به زیبائی هاست. عشق دیدار رخ آن محبوب.
آن قدر خون دل از دیده برون می ریزم. تا زمین خیس شود. تا شود چون یک رود.
قایقم را روی این رود، روان خواهم کرد.
تا رسم بر کویش. تا ببینم رویش...... .
شاعر : کاکتوس
سروده ای از سروده های دست خوبم حاج آقا خسروی انتخاب کردم که بسیار زیباست. در این ایام عزیزم تقدیم شما می کنم.
برای بخت سیاهم ستاره کافی نیست
به پای ناله عاشق شراره کافی نیست
تفألی زده ام بر کتاب و میبینم
اگرچه خوب ولی استخاره کافی نیست
چگونه وصف کنم آن نگاه را؟هرگز!
برای چشم خمار استعاره کافی نیست