تو را آورده ام این جا که مهمان خودم باشی
شـب آخـر روی زلـف پریـشـان خودم باشی
من از تاریکی شب های این ویرانه می ترسم
تو را آورده ام خـورشـیـد تابان خـودم باشـی
فراقـت گـر چه نـابـیـنـام کـرده بـاز مـی ارزد
که یوسف باشی و در راه کنعان خودم باشی
پـدر نـزدیـک بـود امـشـب کنیز خانـه ای باشم
به تو حق می دهم پاره گریبان خـودم باشـی
اگرچه عمّه دل تنگست امّا عمّه هم راضی است
که تو این چند ساعت را به دامان خودم باشی
از این پنجاه سالِ تو، سه سالش قسمت ما شد
یک امشب را نمی خواهی پدر جانِ خودم باشی؟
سرت افتاد و دستی از محاسن ها بلندت کرد
بیا خـب میـهـمـان کـنـج ویـرانِ خـودم بـاشـی
سرت را وقتِ قرآن خواندنت بر طشت کوبیدند
تو بایـد بعد از ایـن، قـاریِ قـرآنِ خـودم باشـی
کنار تو، که از انگشتر و خلخال صـحـبـت کـرد؟
فقط می خواستم امشب پریشانِ خودم باشی
اگرچه این لبی که ریخته، بوسیدنش سخت است
تقلّا می کنـم یک بوسـه مـهـمـانِ خـودم باشی
دوستی تعریف می کرد توی آفریقا از طرف سازمان های بشر دوستانه آمده بودن برای کمک به بچه هایی که سوء تغزیه داشتند. یک ماشین ایستاده بود و برای بچه های آش می کشید. هر کسی به میزان ظرفی که همراه داشت بدون کم و کاست غذا گیرش می آمد. در میان این جمع بچه ای نظر من را به خود جلب کرده بود. او هیچ ظرفی نداشت، و مدام در تلاش بود که به نحوی غذا دریافت کند. سر انجام دستانش را مشت کرد تا غذا را در دستانش بریزند. وقتی غذا را ریختند اینقدر داغ بود که نتوانست دستانش را به صورت مشت نگه دارد. دستانش را باز کرد و همه غذا ریخت رو زمین.
وقتی این خاطره را شنیدم، یاد این افتادم که رحمت خدا برای همه یکسان است ما باید ظرف برای دریافت رحمت خدا داشته باشیم. پس اگر مورد رحمت خدا نیستیم به جای شکوه و گلایه سعی کنیم خودمان را اصلاح کنیم.
گفت در محل تکیه زدنت به کعبه دوربین مخفی گذاشته اند و تک تیر اندازان آماده باش...... اول خنده ام گرفت ولی بعد گریستم. مولای من شرمنده ات هستم که دشمنانت تو را بیشتر باور کرده اند....
حسین جان چه بگویم که از عزاداریت فقط درج تصویر در وبلاگ و پوشیدن جامه سیاه را بلدم.
احساس می کنم به عزاداری شما عادت کرده ام. شاید شده یکی از کارهایی که از روی عادت انجام می دهم.
آقا جان سرم را به زیر انداخته و لباس مشکی را در آورده و روبروی خود قرار داده ام.
وقتی به گذشته فکر می کنم رویم نمیشود این لباس را بر تن کنم.