حسین جان چه بگویم که از عزاداریت فقط درج تصویر در وبلاگ و پوشیدن جامه سیاه را بلدم.
احساس می کنم به عزاداری شما عادت کرده ام. شاید شده یکی از کارهایی که از روی عادت انجام می دهم.
آقا جان سرم را به زیر انداخته و لباس مشکی را در آورده و روبروی خود قرار داده ام.
وقتی به گذشته فکر می کنم رویم نمیشود این لباس را بر تن کنم.
حسین جان دستمال اشکی که برای عزاداریت کنار گذاشته ام را بر می دارم و به عنوان شفا به روی چشم نا پاک خود می کشم.
بی شک حالا می توانم امید وار باشم که باز هم بتوانم به مجلس عزاداریت پای گذارم.
آقا جان عنایتی کن. لطفی کن. احسانی کن.
چشم ناباک و دل بیمار من را شفا بده.
مولای من وقتی نگاه میکنم که برخی برای انتخاب محل عزاداری تیغه های علامت هیات را می شمارند یا به نوع لحن و صدای مداح توجه می کنند از خودم خجالت می کشم.
حسین جان پدرم تعریف می کرد که قدیم تر ها سر اینکه چه کسی خاک پای چشم عزاداران را بر چشم خود بکشد دعوا می شد ولی امروز.....
مهم اینست که وقتی وارد هیئت می شویم همه به پای ما بلند شوند و بالای مجلس جا برایمان خالی کنند.
آقا جان می دانم امروز زمان خوبی برای شکایت نیست. می دانم خودم از همه بد ترم ولی خوب درد دل را باید گفت.
حسین جان چشمم را باز کن. بینشی ده تا بتوانم قدر خاک پای عزادارانت را درک کنم.
ای ابا عبد الله و ای خون خدا و ای دردانه مادرم زهرا
ای کسی که حجت را بر همه تمام کردی
دل سنگ من را نرم، چشم خشکیده ام را جوشان، و چشمان بیمارم را شما عنایت فرما.
حسین جان از امروز عقل را گنار می گذارم و مجنون وار عزادارت خواهم بود
منطق حسین را فقط با دل می توان فهمید
یا حسین یا ابا عبد الله