تو را آورده ام این جا که مهمان خودم باشی
شـب آخـر روی زلـف پریـشـان خودم باشی
من از تاریکی شب های این ویرانه می ترسم
تو را آورده ام خـورشـیـد تابان خـودم باشـی
فراقـت گـر چه نـابـیـنـام کـرده بـاز مـی ارزد
که یوسف باشی و در راه کنعان خودم باشی
پـدر نـزدیـک بـود امـشـب کنیز خانـه ای باشم
به تو حق می دهم پاره گریبان خـودم باشـی
اگرچه عمّه دل تنگست امّا عمّه هم راضی است
که تو این چند ساعت را به دامان خودم باشی
از این پنجاه سالِ تو، سه سالش قسمت ما شد
یک امشب را نمی خواهی پدر جانِ خودم باشی؟
سرت افتاد و دستی از محاسن ها بلندت کرد
بیا خـب میـهـمـان کـنـج ویـرانِ خـودم بـاشـی
سرت را وقتِ قرآن خواندنت بر طشت کوبیدند
تو بایـد بعد از ایـن، قـاریِ قـرآنِ خـودم باشـی
کنار تو، که از انگشتر و خلخال صـحـبـت کـرد؟
فقط می خواستم امشب پریشانِ خودم باشی
اگرچه این لبی که ریخته، بوسیدنش سخت است
تقلّا می کنـم یک بوسـه مـهـمـانِ خـودم باشی