درست است که، قسمت من از تو فقط یک سایه است
درست است که، دست سرنوشت من را از دیدن روی ماهت محروم کرده است
ولی من چهره ات را روی قلبم حک کرده ام
حالا کافیست سایه ات روی قلبم بیفتد تا نقش تو کامل شود.
تازه معنی این جمله را می فهمم
(( خدا سایه ات را از سر من کم نکند ))
وقتی به حسرت های رسوب کرده ی دلم فکر می کنم ، عشقت در دلم تهنشین می شود. کاش هرگز از دلم عبور نمی کردی!!!
تو با همه بدیهایم با من آمدی ولی من با همه خوبیهایت بی تو رفتم.
دلم را نخواهم بخشید که غرورم را خرد، دینم ظایع و قدم را خمیده کرد. وای از این دل کور رنگ که هنوز تو را سرخ می بیند.
ترجیح میدهم کاکتوسی باشم که استوار زیر شلاق های اشعه خورشید قد راست کرده و از خشک سالی هیج هراسی ندارد. و این خورشید است که از سحر تا شام از مشرق تا مغرب سرگردان من است
کم کم غروب میرسد از راه و باز هم
آید صدای ناله و صد آه و باز هم
در پشت ابر های مصیبت نهان شدست
مثل همیشه چهره ی یک ماه و باز هم
امشب طبیب عزم مداوا نمی کند
فریاد الامان به سر چاه و باز هم
دردی دوا نمی شود و مثل پیشتر
غافل ز دردهای گدا، شاه و باز هم
فرصت تمام گشت و نشد شعر من تمام
خواهم نوشت از دل خون خواه و باز هم ....
کاکتوس
از پنجره، از درب، از این روزن دیوار
عمریست که آتش زده بر این دل بیمار
از این همه افعال، از این کثرت مفعول
حاصل شده بی حاصلی و کثرت مجهول
راهم شده بیراهه و چاهم شده وافر
دینم شده بی دینی و قلبم شده کافر
از درد همین بس، نفس آید به شماره
پیش تو طبیب و نکند درد تو چاره
کاکتوس
تو اگر فال منی
من اگر مال تو ام
پس چرا نقش تو در فنجانم
این همه کم رنگ است
یا که تقصیر تو نیست
سوی چشمان من انگار که کمتر شده است
من همیشه توی فنجان دلم
پی یک عشق سپیدم، اما
رنگ عشقی که در اینجا باقیست
مثل فال من و تو قهوه ای است
کاکتوس