هنوز هم دانسته هایم در قفسه های ذهنم خاک میخورند.
خسته ام از این همه ناتوانی...
کم آورده ام ...
در عشق، بندگی، زندگی، رفاقت
نه برای پدرم، فرزندی کرده ام و نه برای فرزندم پدری.
نه کسی را دوست بودم، نه دردی را مرحم.
من فقط هستم. همین
و این بزرگ ترین جرم من است.
کاکتوس
مانند کاکتوسی که برای ادامه بقا از اندک باقی مانده های رطوبت خاک تمام بهره را می برد، برای ادامه بقا دست و پا می زنم.
در بن بست مشکلات و انتهای راه گوشه چشمی به عنایت تو دارم
اگر منتظر مناجات من هستی باید بگویم، چشمان کم سو و صدای لرزان من راه به جایی نمی برد
اگر من را لایق باران نمی دانی، اندک رطوبتی برای حیات من کافیست
دلم خوش بود که اینجا بین دوستانی مطلب می نویسم که همه احساس غربت کرده اند و دنبال گمشده ای هستند.
فکر می کردم که درد دین دارند و نگران وضعیت فرهنگی مملکت هستند.
دشمن شناس هستند و در پی مبارزه با تهاجم فرهنگی هستند.
متاسفانه بعضی ها این جا را با محافل شخصی اشتباه گرفته اند و مطلبشان شده انتقال مشکلات شخصی که شاید فقط در میهمانی های خانوادگی مطرح می شوند. یا اینکه برای جمع و جور کردن بازدید کننده فقط آمده اند که نظری بدهند و بروند. آیا در گروه های مقابل ما و کسانی که به فکر تخریب اسلام هستند هم اوضاع این گونه است. یا همه مدام در حال نوشتن مطالب جدی و ترویج فساد به صورت علنی با پشت کار بسیار بالا هستند.
حال باز می خواهید در نوشته های مان قوطه ور باشیم.
خداوند انشاء الله چشم ما را باز کند.
همیشه همه چیز برعکسه
کلی وقت روی یک پروژه کار میکنی و به این نتیجه میرسی که ولش کنی و بری دنبال یک کار دیگه.
درست موقعی که یک کار خوب بهت پیشنهاد میشه و تصمیم میگیری بری دنبال اون کار ، پروژه قبلی هم از حالت سکون خارج میشه و یک تکونی می خوره. چشمام باز میشه، براش مشتری میاد، مشکلاتش حل میشه و ..... .
حالا تو می مونی و یه چند راهی گنگ.
چند سال پیش در جریان بازی های پارالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دو100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند.
همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم.
آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پارالمپیک شود
ناگهان در بین راه مچ پای یکی از شرکت کنندگان پیچ خورد ....
این مطلب رو چند وقت پیش روی سایت خیبر نوشته بودم هر وقت این مطلب رو می خونم باز داغ دلم تازه میشه
سینه ام سنگین است و گلویم خشک. صدای خس خس نفس هایم اعصابم را خرد کرده است. دستان لرزان من قادر به انتقال افکار آشفته ام بر روی کاغذ نیستند.قلم توان حمل سنگینی کلمات را ندارد. تمرکز واژه ای غریب است و تفکر کلمه ای دست نیافتنی. تلاش یک طنز به نظر میرسد که برای گذراندن عمر اختراع شده است.
هر چه فکر میکنم بیشتر اطمینان پیدا می کنم که ما کلمات را هر طور خودمان دوست داشتیم ترجمه کردیم. ما برای حقیقت کلمات ارزشی قائل نیستم و فقط آنها را برای به سخره گرفتن استفاده می کنیم. اعتقاد، عقیده، مسلک، همه و همه ترکیب حروفی بی معنی به نظر می رسند که ما برایشان مفاهیم خاصی در نظر گرفته ایم. مفاهیمی که از ابتدا اشتباه تعریف شده است. مفاهیمی که هرگز وجود نداشتند. دیگر نمی توان این کلمات را ترجمه کرد. وای به حال ما وقتی که هرکسی به خود اجازه می دهد فرهنگ لغت بنویسد.
ادامه مطلب