هنوز هم دانسته هایم در قفسه های ذهنم خاک میخورند.
خسته ام از این همه ناتوانی...
کم آورده ام ...
در عشق، بندگی، زندگی، رفاقت
نه برای پدرم، فرزندی کرده ام و نه برای فرزندم پدری.
نه کسی را دوست بودم، نه دردی را مرحم.
من فقط هستم. همین
و این بزرگ ترین جرم من است.
کاکتوس
این مطلب فقط و فقط جهت هم دردی با دوست عزیزم تیکه سنگ نوشته شده است.
همه مطالبی که نوشته بودی زیبا بود. همه شان تصویری دقیق از ذهنت ترسیم کرده بود. ولی چند تایی از آنها مرا شیفته کرده است.
می دانم مطالبت کپی راست دارد. می دانم بعد از چند روز همه را به بایگانی می فرستی. بایگانی ای که هرگز دیده نمیشود. ولی به هر حال بخشی از مطالبت را در اینجا می نویسم.
---------------------------------------------------------
---------------------------------------------------------
خدایش بیامرزد تورا که بد تر از من در عشقت، وفات کرده ای. خدایش رحمت کند تو را که در زیر خروارها خاک عشق، آرمیده ای و نزدیکست سالگرد ارتحالت را به سوگ بنشینم. حاج حسین نگران نباش من خودم برای غرور خورد شده ات و برای دل عاشقت حجله خواهم گذاشت و مجلس ختم می گیرم.
خدا می داند که هم اکنون دکمه های صفحه کلید لبتابم خیس از اشک چشمانم است. قطره هایی که برای خاموش شدن آتش دلم میریزم..................
در خیابان دختر کوچکی را دیدم که معصومانه زیر نور آفتاب ایستاده بود و با دستش جلوی نور خورشید را گرفته بود تا بتواند چشمانش را باز نگهدارد و به کارش که فروش آدامس ، کبریت و فال بود مشغول باشد.
نمی دانم باید از دیدن این بچه ها در میادین خوشحال باشم یا ناراحت. نمی دانم باید چه بگویم. فقط فقط این جمله در ذهنم مرور شد.
انگشتان کوچکت را جلوی درخشش طلائی خورشید نگهدار، تا حتی لحظه ای چشمان زیبایت بسته نشود. من تحملش را ندارم.