ای سیب من
آنقدر رسیده ای که دیگر جایت روی درخت نیست
بیفت!
رها کن این شاخه های اسارت را
پایین بیفت!
من مدتهاست این پایین منتظرت هستم
هر افتادنی معنی اش سقوط نیست!
پایین بیا و در قلب من بیفت!
تا کشف کنم جاذبه عشق را
کاکتوس
درست است که، قسمت من از تو فقط یک سایه است
درست است که، دست سرنوشت من را از دیدن روی ماهت محروم کرده است
ولی من چهره ات را روی قلبم حک کرده ام
حالا کافیست سایه ات روی قلبم بیفتد تا نقش تو کامل شود.
تازه معنی این جمله را می فهمم
(( خدا سایه ات را از سر من کم نکند ))
وقتی به حسرت های رسوب کرده ی دلم فکر می کنم ، عشقت در دلم تهنشین می شود. کاش هرگز از دلم عبور نمی کردی!!!
تو با همه بدیهایم با من آمدی ولی من با همه خوبیهایت بی تو رفتم.
دلم را نخواهم بخشید که غرورم را خرد، دینم ظایع و قدم را خمیده کرد. وای از این دل کور رنگ که هنوز تو را سرخ می بیند.
ترجیح میدهم کاکتوسی باشم که استوار زیر شلاق های اشعه خورشید قد راست کرده و از خشک سالی هیج هراسی ندارد. و این خورشید است که از سحر تا شام از مشرق تا مغرب سرگردان من است