ویران شده را حوصله ی، منت معمار نباشد
بیمار به تنگ آمده را، حسرت تیمار نباشد
من خیره به در مانده ام از کثرت اندوه دمادم
چشمی که به در خشک شده، در پی دیدار نباشد
از جان، تو اگر گوش سپاری نفسی را به حقیقت
یک آه کفایت کند و ، حاجت طومار نباشد
افتاده زمین تشت من و کر شده گوشم ز صدایش
رسوایی این کوس دگر قابل انکار نباشد
پر کردن گوش فلک از خط و خش من که هنر نیست
راه و روشش ، دایره یا تنبک و مزمار نباشد
کاکتوس
من آن طفل پیرم ،که میترسم اکنون
کمر خم کنم زیر شلاق بادی
نمانده برایم به آینده امید
ندارم به قسمت دگر اعتقادی
چه فرقی کند بینش و اعتقادت
زمانی که دیگر تو از پا فتادی
اگر خوب بودی اگر بد چه حاصل
چه غرق مناجات ، چه غرق فسادی
تقلا نکن ره به جایی نداری
که از ابتدا پایه را کج نهادی
در این دیربی حد و بی مرز و منطق
اگر اهل فکری ، تویی غیر عادی
گهی متقی باش و گاهی بزهکار
چونان عنصری عاشق و نیمه هادی
چپ و راست با هم تفاوت ندارند
چو از روی عادت در آن پا نهادی
نیاکان چو گفتند این ره درست است
به آن سو تو رفتی ، بر آن ایستادی
کاکتوس
با این همه بی تابی سرمد، چه کنم
از فرط غم دختر احمد، چه کنم
با یاد غم مادرمان می سوزم
خون جگر از دیده درآمد، چه کنم
هیئت شده برپا همه جا، لیک بگو
با حسرت دیدار محمد، چه کنم
گیرم دلم آرام گرفت از یادش
با این همه تاثیر و پیامد، چه کنم
هر کار که کردم دلم آرام نشد
هر دم به مسیر تو خرامد، چه کنم
با عشق و صفا سوی پدر می رفتی
این بار پدر سوی تو آمد، چه کنم
کاکتوس