تو را آورده ام این جا که مهمان خودم باشی
شـب آخـر روی زلـف پریـشـان خودم باشی
من از تاریکی شب های این ویرانه می ترسم
تو را آورده ام خـورشـیـد تابان خـودم باشـی
فراقـت گـر چه نـابـیـنـام کـرده بـاز مـی ارزد
که یوسف باشی و در راه کنعان خودم باشی
پـدر نـزدیـک بـود امـشـب کنیز خانـه ای باشم
به تو حق می دهم پاره گریبان خـودم باشـی
اگرچه عمّه دل تنگست امّا عمّه هم راضی است
که تو این چند ساعت را به دامان خودم باشی
از این پنجاه سالِ تو، سه سالش قسمت ما شد
یک امشب را نمی خواهی پدر جانِ خودم باشی؟
سرت افتاد و دستی از محاسن ها بلندت کرد
بیا خـب میـهـمـان کـنـج ویـرانِ خـودم بـاشـی
سرت را وقتِ قرآن خواندنت بر طشت کوبیدند
تو بایـد بعد از ایـن، قـاریِ قـرآنِ خـودم باشـی
کنار تو، که از انگشتر و خلخال صـحـبـت کـرد؟
فقط می خواستم امشب پریشانِ خودم باشی
اگرچه این لبی که ریخته، بوسیدنش سخت است
تقلّا می کنـم یک بوسـه مـهـمـانِ خـودم باشی
مانند کاکتوسی که برای ادامه بقا از اندک باقی مانده های رطوبت خاک تمام بهره را می برد، برای ادامه بقا دست و پا می زنم.
در بن بست مشکلات و انتهای راه گوشه چشمی به عنایت تو دارم
اگر منتظر مناجات من هستی باید بگویم، چشمان کم سو و صدای لرزان من راه به جایی نمی برد
اگر من را لایق باران نمی دانی، اندک رطوبتی برای حیات من کافیست
الهی
کار آن دارد، که با تو کار دارد.
یار آن دارد، که چون تو یاری دارد.
او که در دو جهان تو را دارد، هرگز از تو نگذرد.
عجب آن است که ، او که تو را دارد، از همه زار تر می گدازد.
او که نیافت ، به سبب نایافت زاری میکند.
او که یافت ، باری چرا می گدازد.
صدای چک چک بـاران، صـدای پـاهـایـت
صــدای گــریـه ی مـــادر پــی قــدمهایت
صدای خس خس نایت شده مرا کابوس
دلـم شـکـستـه به یـاد، نفس نفسهایت
تــو عـازم سفــر عشـق بودی و آن شب
نشــد مـجــال بـخــوانـم، دوبـاره بـابـایــت
ببین پدر شده امشب دلم پر از احساس
بـه یــادم آمـده امشب دو چـشـم زیبـایت
هـــزار مــاه گـــذشت و نـشـد فراموشم
صــدای زمــزمــه هـــای دل شـکـیـبــایـت
عـجـیـب دل شــده تنـگ و عــجیب بابایی
عــجـیب عــاشـق اخـلاق و خـلق والایت
دوبـــاره ســال نــو از راه می رســـد بابا
دوبــاره عــکس تــو در قــاب بـرسر جایت
دگــــر تـــوان و تـــحــمل نـمــانده بـابا جان
مـــگــر زلـطـف کــنـد یـک نـظـاره ، آقــایت
شاعر : کاکتوس
تو را که داند؟ که : تو را ( تو ) دانی!
تو را نداند کس.
تو را، تو دانی بس! ای سزاوار ثنای خویش!
و ای شکر کننده عطای خویش!
رهی، به ذات خود، از خدمت تو عاجز، و به عقل خود از شناخت منّت تو عاجز،
و به کل خود، از شادی تو عاجز،
و به توان خود از سزاری عقل تو عاجز.