حسین جان چه بگویم که از عزاداریت فقط درج تصویر در وبلاگ و پوشیدن جامه سیاه را بلدم.
احساس می کنم به عزاداری شما عادت کرده ام. شاید شده یکی از کارهایی که از روی عادت انجام می دهم.
آقا جان سرم را به زیر انداخته و لباس مشکی را در آورده و روبروی خود قرار داده ام.
وقتی به گذشته فکر می کنم رویم نمیشود این لباس را بر تن کنم.
سروده ای از سروده های دست خوبم حاج آقا خسروی انتخاب کردم که بسیار زیباست. در این ایام عزیزم تقدیم شما می کنم.
برای بخت سیاهم ستاره کافی نیست
به پای ناله عاشق شراره کافی نیست
تفألی زده ام بر کتاب و میبینم
اگرچه خوب ولی استخاره کافی نیست
چگونه وصف کنم آن نگاه را؟هرگز!
برای چشم خمار استعاره کافی نیست
در خیابان دختر کوچکی را دیدم که معصومانه زیر نور آفتاب ایستاده بود و با دستش جلوی نور خورشید را گرفته بود تا بتواند چشمانش را باز نگهدارد و به کارش که فروش آدامس ، کبریت و فال بود مشغول باشد.
نمی دانم باید از دیدن این بچه ها در میادین خوشحال باشم یا ناراحت. نمی دانم باید چه بگویم. فقط فقط این جمله در ذهنم مرور شد.
انگشتان کوچکت را جلوی درخشش طلائی خورشید نگهدار، تا حتی لحظه ای چشمان زیبایت بسته نشود. من تحملش را ندارم.