غم دل را چگونه باید گفت
نیمه شبها چگونه باید خفت
همه در حال زندگی هستند
چشم خود را به روی حق بستند
مثل کبکان ترسوی بزدل
سرخود می کنند اندر گل
نه به فکر امام معصومند
نه دگر نهی منکری گویند
چون جماعت شدند رنگارنگ
قلبهاشان دگر شده چون سنگ
امر معروف جرم سنگینیست
پاسخش هم یکی دوتا سیلیست
این همه درد بی دوا در شهر
خار در چشم و در گلو هم زهر
کاش می شد کنیم اقدامی
تا نباشیم کوفی و شامی
کاکتوس
چهره ام مندرس شده و قلبم پاره
کلاه گدایی من پر است از نگاه تحقیر آمیز تو
******
عشق ورزیدن به تو
خم کردن گردن است برای گدایی محبت
و گدایی محبت از تو
کوبیدن سر است بر دیوار
******
ناز تو و نیاز من
تناقض فاحش گرماست و سرما
دلم در خشکسالی عشقت کویر شده
و اشکهایم در سردی نگاهت قندیل بسته است
******
تصور محبت تو به من
تحقق قندیل است در کویر
کاکتوس
از تو تنها حلقه ای طلایی
از من
نانی که به خانه آورده ام ، پیداست
مه در اتاق مان بیشتر شده
باز هم به اشتباه
لب هایم را بر دیوار گذاشته ام
بوسه های هدر رفته
آواز آن قناری غمگین است
که در بزرگراه می خواند
یا عطر موهای توست
در شب های سرماخوردگی
مه در اتاق مان بیشتر شده
پرتقالی که پوست می کنی
انگشت های من است
و از آبی که می خورم
صدای گریه می آید
مه بیشتر شده
و روزهایمان قایم باشکی ست در تاریکی :
من در اتاق پنهان می شوم و
تو چشم می گذاری و
به خواب می روی.
گروس عبدالملکیان
هنوز هم دانسته هایم در قفسه های ذهنم خاک میخورند.
خسته ام از این همه ناتوانی...
کم آورده ام ...
در عشق، بندگی، زندگی، رفاقت
نه برای پدرم، فرزندی کرده ام و نه برای فرزندم پدری.
نه کسی را دوست بودم، نه دردی را مرحم.
من فقط هستم. همین
و این بزرگ ترین جرم من است.
کاکتوس
احساس میکنم که ماه روی دلم چکه می کند.
نمی دانم ماه در حال آب شدن است یا دل من در حال تبخیر.
ماه در دل من است یا من به ماه پیوسته ام.
چشم بسته تصویر ماه را به وضوح می بینم.
یا زمین جاذبه اش را از دست داده، یا خورشید جاذه به اش را به ماه هدیه کرده است.
در هر حال دلم دیگر تاب ماندن ندارد و اشک های ماه را می نوشد.
ای ماه.......
آغوش باز کن، سبک بال سوی تو پرواز خواهم کرد.
کاکتوس
مانند کاکتوسی که برای ادامه بقا از اندک باقی مانده های رطوبت خاک تمام بهره را می برد، برای ادامه بقا دست و پا می زنم.
در بن بست مشکلات و انتهای راه گوشه چشمی به عنایت تو دارم
اگر منتظر مناجات من هستی باید بگویم، چشمان کم سو و صدای لرزان من راه به جایی نمی برد
اگر من را لایق باران نمی دانی، اندک رطوبتی برای حیات من کافیست
این شعر رو در وصف حال خودم گفتم.
ناگهان مرا چرا چنین، به نا کجا کشانده اند؟
گو گناه من چه بود که، زهر دوریت به من چشانده اند.
دور از تمام هرچه آشنا، مثل یک غریبه در تمام کوچه ها
این دل شکسته مرا، بارها و بارها کشانده اند.
دیده می شود در آینه، چهره ای برایم آشناست
این منم ؟ که مثل یک اسیر، روبروی آینه نشانده اند؟
من شیده ام که بارها، سعی بی نتیجه کرده اند
حکم ارتداد این حقیر ، زیر لب به هم رسانده اند
کاکتوس