در خیابان دختر کوچکی را دیدم که معصومانه زیر نور آفتاب ایستاده بود و با دستش جلوی نور خورشید را گرفته بود تا بتواند چشمانش را باز نگهدارد و به کارش که فروش آدامس ، کبریت و فال بود مشغول باشد.
نمی دانم باید از دیدن این بچه ها در میادین خوشحال باشم یا ناراحت. نمی دانم باید چه بگویم. فقط فقط این جمله در ذهنم مرور شد.
انگشتان کوچکت را جلوی درخشش طلائی خورشید نگهدار، تا حتی لحظه ای چشمان زیبایت بسته نشود. من تحملش را ندارم.
ابتدا به متن زیر دقت کنید و بعد توضیحات بنده رو بخونید!!
تصویری در میان آیتمهای دوستان در گوگل ریدر دیدم که بریدهای از روزنامهی اعلام نتایج کنکور سراسری در سال 80 را نشان میداد. یک نفر کامنتی گذاشته بود:”سوال اینه که از اینا چند نفرشون الان ایران هستند هنوز؟” دونستن جواب این
سوال برای من جالب بود و یک جستجوی کوچیک انجام دادم. نتایج جالبتر از چیزی بود که فکر میکردم. حیفم اومد منتشرش نکنم. قضاوت با خودتان!
ندا ناطق (نفر اول رشته ریاضی):استانفورد، آمریکا
اشکان برنا (نفر دوم رشته ریاضی): برکلی کالیفرنیا، آمریکا
احسان شفیعی پورفرد (نفر سوم رشته ریاضی): ایلینویز، آمریکا
این مطلب رو چند وقت پیش روی سایت خیبر نوشته بودم هر وقت این مطلب رو می خونم باز داغ دلم تازه میشه
سینه ام سنگین است و گلویم خشک. صدای خس خس نفس هایم اعصابم را خرد کرده است. دستان لرزان من قادر به انتقال افکار آشفته ام بر روی کاغذ نیستند.قلم توان حمل سنگینی کلمات را ندارد. تمرکز واژه ای غریب است و تفکر کلمه ای دست نیافتنی. تلاش یک طنز به نظر میرسد که برای گذراندن عمر اختراع شده است.
هر چه فکر میکنم بیشتر اطمینان پیدا می کنم که ما کلمات را هر طور خودمان دوست داشتیم ترجمه کردیم. ما برای حقیقت کلمات ارزشی قائل نیستم و فقط آنها را برای به سخره گرفتن استفاده می کنیم. اعتقاد، عقیده، مسلک، همه و همه ترکیب حروفی بی معنی به نظر می رسند که ما برایشان مفاهیم خاصی در نظر گرفته ایم. مفاهیمی که از ابتدا اشتباه تعریف شده است. مفاهیمی که هرگز وجود نداشتند. دیگر نمی توان این کلمات را ترجمه کرد. وای به حال ما وقتی که هرکسی به خود اجازه می دهد فرهنگ لغت بنویسد.
ادامه مطلب
اگر مطلب قبلی رو خونده باشی متوجه میشی که شاعر زندگی رو به یک قالی تشبیه کرده.من این تشبیه رو کاملا قبول دارم.
این نکته که نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی رو هم حدودا قبول دارم.
ولی من حرفم سر این تیکه است که میگه تو فقط می بافی. اومدیم و یکی اصلا نتونست نقشه رو خوب بفهمه. نتونست خوب ببافه. نه اینکه نخواهد، نه اینکه سهل انگاری، نه اینکه اعتقاد نداشته باشه.
تا حالا شده تو کلاس درس شرکت کنی تمام توجهت به درس باشه کلی هم تلاش کنی آخرش هم امتحانت بشه 4.
خوب نمیشه بگی خوب ببین. نمیشه بگی خوب بباف. نباید بگی تو فقط می بافی. خوب تکلیف اونی که چشمش نابیناست چیه. اونی که دستی برای بافتن نداره چی !!!!.
وقتی فکر میکنم که آخرش هم ممکنه (قالی زندگیت را نخرند) آسمون دلم شب میشه. شبی بی ستاره. شبی بدون نور ماه