کم کم غروب میرسد از راه و باز هم
آید صدای ناله و صد آه و باز هم
در پشت ابر های مصیبت نهان شدست
مثل همیشه چهره ی یک ماه و باز هم
امشب طبیب عزم مداوا نمی کند
فریاد الامان به سر چاه و باز هم
دردی دوا نمی شود و مثل پیشتر
غافل ز دردهای گدا، شاه و باز هم
فرصت تمام گشت و نشد شعر من تمام
خواهم نوشت از دل خون خواه و باز هم ....
کاکتوس
از پنجره، از درب، از این روزن دیوار
عمریست که آتش زده بر این دل بیمار
از این همه افعال، از این کثرت مفعول
حاصل شده بی حاصلی و کثرت مجهول
راهم شده بیراهه و چاهم شده وافر
دینم شده بی دینی و قلبم شده کافر
از درد همین بس، نفس آید به شماره
پیش تو طبیب و نکند درد تو چاره
کاکتوس
تو اگر فال منی
من اگر مال تو ام
پس چرا نقش تو در فنجانم
این همه کم رنگ است
یا که تقصیر تو نیست
سوی چشمان من انگار که کمتر شده است
من همیشه توی فنجان دلم
پی یک عشق سپیدم، اما
رنگ عشقی که در اینجا باقیست
مثل فال من و تو قهوه ای است
کاکتوس