ای دل اگر زبان داشتی، می توانستم مستندی از غمنامه هایت ایجاد کنم
انگار خیال نداری با دنیا کنار بیایی.
انگار نمی دانی اینجا دار مکافاتست و تو بیهوده تلاش می کنی تا به آرامش برسی.
چرا نمی فهمی که مردم به دنبال زندگی خودشان هستند و برایشان مهم نیست که تو چطور فکر می کنی.
مگر یادت نیست با هر کسی که از مشکلاتت سخن می گفتی، آهی می کشید و میگفت خوب همه همین طورن، همه مشکل دارن، همه سختی می کشن. تا کی می خواهی با مردم مشاجره کنی.
تا کی می خواهی گله کنی که چرا مردم به جای بر طرف کردن مشکلات، تحمل خود را برای پذیرش سختی ها بالا می برند.
کافیست تو هم کمی مثل دیگران فکر کنی تا اینقدر غمگین نباشی.
به جای تلاش برای رفع مشکلات با آنها کنار بیا.
آیا نمی بینی کسانی که نه به اندازه تو تلاش می کنند، نه به اندازه تو دغدغه دارند، نه درد همنوع دارند و نه به آینده فکر می کنند از تو جلوتر هستند و زندگی بهتری از تو دارند.
بیا امشب به هم قول بدهیم ما هم مثل همه سرمان را در برف فرو ببریم و فقط به خودمان فکر کنیم. نه به مشکلات گذشته فکر کنیم نه نگران آینده باشیم.
ای کاش می توانستی درک کنی که ...... (چون میگذرد غمی نیست)
کاکتوس
این شعر رو در وصف حال خودم گفتم.
ناگهان مرا چرا چنین، به نا کجا کشانده اند؟
گو گناه من چه بود که، زهر دوریت به من چشانده اند.
دور از تمام هرچه آشنا، مثل یک غریبه در تمام کوچه ها
این دل شکسته مرا، بارها و بارها کشانده اند.
دیده می شود در آینه، چهره ای برایم آشناست
این منم ؟ که مثل یک اسیر، روبروی آینه نشانده اند؟
من شیده ام که بارها، سعی بی نتیجه کرده اند
حکم ارتداد این حقیر ، زیر لب به هم رسانده اند
کاکتوس
دوستی تعریف می کرد توی آفریقا از طرف سازمان های بشر دوستانه آمده بودن برای کمک به بچه هایی که سوء تغزیه داشتند. یک ماشین ایستاده بود و برای بچه های آش می کشید. هر کسی به میزان ظرفی که همراه داشت بدون کم و کاست غذا گیرش می آمد. در میان این جمع بچه ای نظر من را به خود جلب کرده بود. او هیچ ظرفی نداشت، و مدام در تلاش بود که به نحوی غذا دریافت کند. سر انجام دستانش را مشت کرد تا غذا را در دستانش بریزند. وقتی غذا را ریختند اینقدر داغ بود که نتوانست دستانش را به صورت مشت نگه دارد. دستانش را باز کرد و همه غذا ریخت رو زمین.
وقتی این خاطره را شنیدم، یاد این افتادم که رحمت خدا برای همه یکسان است ما باید ظرف برای دریافت رحمت خدا داشته باشیم. پس اگر مورد رحمت خدا نیستیم به جای شکوه و گلایه سعی کنیم خودمان را اصلاح کنیم.
ای کاش چون جسمت، دلت هم با من بود
می دانم، در چهره بر من مهربانی و در دل از من بیزار
می دانی، همان قدر که عاشقت هستم... از تو متنفر
می دانم، دوستم داشتی به خاطر آینده ات
می دانی، عشقت را در دلم سرکوب کرده ام به خاطر آینده ام
پیش تر ها فکر می کردم با هم هستیم چون خود را مالک قلب دیگری می دانیم
بعدها فهمیدم قلبهامان را به هم داده ایم برای گرو کشی
این اواخر فکر میکردم اگر از هم جداشویم آزاد می شویم
ولی امروز متوجه شده ام که .....
با وجود تو من به اهداف خودم می رسم و با وجود من، تو به اهدافت
پس ما نزدیک به هم و جدا از هم زندگی خواهیم کرد
دوست دارم، چون تو دلیل تحقق اهدافم هستی
دوستم داری، چون من باعث استقلال تو هستم
این بزرگ ترین دروغ زندگیست
ما عاشق هم هستیم
با توام. چرا دور و برت را نگاه می کنی. با خود تو ام. من سالهاست که عاشق تو هستم. تقصیر من چیست که تو دلبری نمی دانی....
من به خاطر تو سکوت می کنم، تو به خاطر من.
من به عشق تو سختی ها رو تحمل می کنم، تو به عشق من.
من به خاطر تو از همه آرزوهام می گذرم، تو به خاطر من.
معنی واقعی عشق همین است. من به خاطر تو افسرده شدم. تو به خاطر من.
جــای دسـتت بــر دل مـا، مانده است
بی وفا چشمم به در، وا مانده است
باورش سخت است، گـر رویاست این
قلب من در خـواب تــو جا مانده است
کاکتوس
الهی
کار آن دارد، که با تو کار دارد.
یار آن دارد، که چون تو یاری دارد.
او که در دو جهان تو را دارد، هرگز از تو نگذرد.
عجب آن است که ، او که تو را دارد، از همه زار تر می گدازد.
او که نیافت ، به سبب نایافت زاری میکند.
او که یافت ، باری چرا می گدازد.
صدای چک چک بـاران، صـدای پـاهـایـت
صــدای گــریـه ی مـــادر پــی قــدمهایت
صدای خس خس نایت شده مرا کابوس
دلـم شـکـستـه به یـاد، نفس نفسهایت
تــو عـازم سفــر عشـق بودی و آن شب
نشــد مـجــال بـخــوانـم، دوبـاره بـابـایــت
ببین پدر شده امشب دلم پر از احساس
بـه یــادم آمـده امشب دو چـشـم زیبـایت
هـــزار مــاه گـــذشت و نـشـد فراموشم
صــدای زمــزمــه هـــای دل شـکـیـبــایـت
عـجـیـب دل شــده تنـگ و عــجیب بابایی
عــجـیب عــاشـق اخـلاق و خـلق والایت
دوبـــاره ســال نــو از راه می رســـد بابا
دوبــاره عــکس تــو در قــاب بـرسر جایت
دگــــر تـــوان و تـــحــمل نـمــانده بـابا جان
مـــگــر زلـطـف کــنـد یـک نـظـاره ، آقــایت
شاعر : کاکتوس