ویران شده را حوصله ی، منت معمار نباشد
بیمار به تنگ آمده را، حسرت تیمار نباشد
من خیره به در مانده ام از کثرت اندوه دمادم
چشمی که به در خشک شده، در پی دیدار نباشد
از جان، تو اگر گوش سپاری نفسی را به حقیقت
یک آه کفایت کند و ، حاجت طومار نباشد
افتاده زمین تشت من و کر شده گوشم ز صدایش
رسوایی این کوس دگر قابل انکار نباشد
پر کردن گوش فلک از خط و خش من که هنر نیست
راه و روشش ، دایره یا تنبک و مزمار نباشد
کاکتوس
از پنجره، از درب، از این روزن دیوار
عمریست که آتش زده بر این دل بیمار
از این همه افعال، از این کثرت مفعول
حاصل شده بی حاصلی و کثرت مجهول
راهم شده بیراهه و چاهم شده وافر
دینم شده بی دینی و قلبم شده کافر
از درد همین بس، نفس آید به شماره
پیش تو طبیب و نکند درد تو چاره
کاکتوس