هنوز هم دانسته هایم در قفسه های ذهنم خاک میخورند.
خسته ام از این همه ناتوانی...
کم آورده ام ...
در عشق، بندگی، زندگی، رفاقت
نه برای پدرم، فرزندی کرده ام و نه برای فرزندم پدری.
نه کسی را دوست بودم، نه دردی را مرحم.
من فقط هستم. همین
و این بزرگ ترین جرم من است.
کاکتوس
ای دل اگر زبان داشتی، می توانستم مستندی از غمنامه هایت ایجاد کنم
انگار خیال نداری با دنیا کنار بیایی.
انگار نمی دانی اینجا دار مکافاتست و تو بیهوده تلاش می کنی تا به آرامش برسی.
چرا نمی فهمی که مردم به دنبال زندگی خودشان هستند و برایشان مهم نیست که تو چطور فکر می کنی.
مگر یادت نیست با هر کسی که از مشکلاتت سخن می گفتی، آهی می کشید و میگفت خوب همه همین طورن، همه مشکل دارن، همه سختی می کشن. تا کی می خواهی با مردم مشاجره کنی.
تا کی می خواهی گله کنی که چرا مردم به جای بر طرف کردن مشکلات، تحمل خود را برای پذیرش سختی ها بالا می برند.
کافیست تو هم کمی مثل دیگران فکر کنی تا اینقدر غمگین نباشی.
به جای تلاش برای رفع مشکلات با آنها کنار بیا.
آیا نمی بینی کسانی که نه به اندازه تو تلاش می کنند، نه به اندازه تو دغدغه دارند، نه درد همنوع دارند و نه به آینده فکر می کنند از تو جلوتر هستند و زندگی بهتری از تو دارند.
بیا امشب به هم قول بدهیم ما هم مثل همه سرمان را در برف فرو ببریم و فقط به خودمان فکر کنیم. نه به مشکلات گذشته فکر کنیم نه نگران آینده باشیم.
ای کاش می توانستی درک کنی که ...... (چون میگذرد غمی نیست)
کاکتوس
این شعر رو در وصف حال خودم گفتم.
ناگهان مرا چرا چنین، به نا کجا کشانده اند؟
گو گناه من چه بود که، زهر دوریت به من چشانده اند.
دور از تمام هرچه آشنا، مثل یک غریبه در تمام کوچه ها
این دل شکسته مرا، بارها و بارها کشانده اند.
دیده می شود در آینه، چهره ای برایم آشناست
این منم ؟ که مثل یک اسیر، روبروی آینه نشانده اند؟
من شیده ام که بارها، سعی بی نتیجه کرده اند
حکم ارتداد این حقیر ، زیر لب به هم رسانده اند
کاکتوس