می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...
به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...
اگر مطلب قبلی رو خونده باشی متوجه میشی که شاعر زندگی رو به یک قالی تشبیه کرده.من این تشبیه رو کاملا قبول دارم.
این نکته که نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی رو هم حدودا قبول دارم.
ولی من حرفم سر این تیکه است که میگه تو فقط می بافی. اومدیم و یکی اصلا نتونست نقشه رو خوب بفهمه. نتونست خوب ببافه. نه اینکه نخواهد، نه اینکه سهل انگاری، نه اینکه اعتقاد نداشته باشه.
تا حالا شده تو کلاس درس شرکت کنی تمام توجهت به درس باشه کلی هم تلاش کنی آخرش هم امتحانت بشه 4.
خوب نمیشه بگی خوب ببین. نمیشه بگی خوب بباف. نباید بگی تو فقط می بافی. خوب تکلیف اونی که چشمش نابیناست چیه. اونی که دستی برای بافتن نداره چی !!!!.
وقتی فکر میکنم که آخرش هم ممکنه (قالی زندگیت را نخرند) آسمون دلم شب میشه. شبی بی ستاره. شبی بدون نور ماه